ابياتي از شيخ رهبر عطار در باب چگونگي منطق «عشق» تقديمتان ميکنم.
«ترسا بچه اي به دلستاني .. در دست شراب ارغواني
دوش آمد و تيز و تازه بنشست .. چون آتش و آب زندگاني
داني كه خوشي او چه سان بود .. چون عشق به موسم جواني
در بسته ميان خود به زنار .. بگشاده دهن به دلستاني
در هر خم زلف دلفريبش .. صد عالم كافري نهاني
آمد بنشست و پير ما را .. بنهاد محك به امتحاني
القصه چو پير روي او ديد .. از دست بشد ز ناتواني
دردي ستد و درود دين كرد .. يارب ز بلاي ناگهاني
دردا كه چنان بزرگواري .. برخاست ز راه خرده داني
ترسا بچه را به پيش خود خواند .. پس گفت نشان ره چه داني
گفتا كه نشان راه جايي است .. كانجا نه تويي و نه نشاني
چون پير سخن شنيد جان داد .. عطار سخن بگو كه جاني» ـ عطار
البته اگر کسي نداند که منظور شيخ رهبر از وژه «پير ما» اشارت به چه کسي است, آن شخص هنوز جاهل است و نميداند که منتظر کيست.