در آن شب قامت مهتاب خم بود
گلي پژمرده در تابوت غم بود
فلق بر جسم خورشيد آب مي ريخت
به كام چشم خود خوناب مي ريخت
علي كز غم گريبان چاك ميكرد
همه هستي خود در خاك ميكرد
گرفته خاك تيره مه در آغوش
علي ميسوزد و زهراست خاموش
سكوت شب گواه غربت اوست
علي تنها چراغ تربت اوست
در آن شب تا لحد بر فاطمه چيد
ز غم مي سوخت اما كس نمي ديد
علي بر خاك زهرا ديده ميسوخت
كنار قبر او چون شمع مي سوخت