صدای ضربان قلبت را در گوشت می شنوی
و نفس نفس هایت را شماره می کنی
ثانیه ها مثل پتک بر سرت می خورند
و ساعت ها هم انگار عقربه هایشان سنگینی می کنند
به یاد دیار آشنایی باز دلم گرفته است
و به آرزوی هوای شهر با وفایی نفسم
پیش از این ها در وادی عاقلان پرسه می زدم
پس از این ها در کوچه کوچه جنون جولان می دهم
وقتی که همه زندگی ات به حبه ای بند می شود
وقتی بودنت را حبه حبه هر شب در دهانت می گذارند تا فرو دهی
وقتی می دانی حبه ها اگر بیش از یکی شود دیگر همه چیز تمام
تازه می فهمی که هیچی، هیچ
خوشا جنون خوشا جنون
کسی باور نکرد این دردهای بی زبانم را
و این آتش که پی کرده است مغز استخوانم را
چنان در خویش می سوزم که از آه شب و روزم
فلک رخت سیاهی کرده برتن آسمانم را
به خشم آگینی این موجها ای اشک همت کن
که در خود غرقه سازی کشتی بی بادبانم را
اگر از ما نمی ماند به غیر از خاک و خاکستر
پس ای طوفان بگیر اینک همین تنها نشانم را