صدای ضربان قلبت را در گوشت می شنوی
و نفس نفس هایت را شماره می کنی
ثانیه ها مثل پتک بر سرت می خورند
و ساعت ها هم انگار عقربه هایشان سنگینی می کنند
به یاد دیار آشنایی باز دلم گرفته است
و به آرزوی هوای شهر با وفایی نفسم
پیش از این ها در وادی عاقلان پرسه می زدم
پس از این ها در کوچه کوچه جنون جولان می دهم
وقتی که همه زندگی ات به حبه ای بند می شود
وقتی بودنت را حبه حبه هر شب در دهانت می گذارند تا فرو دهی
وقتی می دانی حبه ها اگر بیش از یکی شود دیگر همه چیز تمام
تازه می فهمی که هیچی، هیچ
خوشا جنون خوشا جنون
کسی باور نکرد این دردهای بی زبانم را
و این آتش که پی کرده است مغز استخوانم را
چنان در خویش می سوزم که از آه شب و روزم
فلک رخت سیاهی کرده برتن آسمانم را
به خشم آگینی این موجها ای اشک همت کن
که در خود غرقه سازی کشتی بی بادبانم را
اگر از ما نمی ماند به غیر از خاک و خاکستر
پس ای طوفان بگیر اینک همین تنها نشانم را
وقتی بارون می باره خیلی ها چتر هاشون رو باز می کنن که خیس نشن، خیلی ها از گلی و خیس شدن لباس هاشون گله می کنند ...اما
یه نگاه به این جاده های خاکی بکنید؛ فقط یه نم بارون لازم دارن تا سفت و محکم و صاف صاف بشن. تادیگه گرد و خاک نکنن ...
دلای خیلی از ما ها هم فقط یه نم لازم داره یه نم ...
وقتی بارون می باره ....
تا مدتی قلم بر زمین، با دلی غمین، باشید در پناه ارحم الرحمین...
در اینجا که به هر جا می نگرم جز سیا هی چیزی نیست
چگونه به من می گویی
به آن نقطه نور کوچکی که حتی وجود خارجی ندارد دل خوش کنم
تا کی خود را به چیزهای پوچ نوید دهم
که زندگیم تبدیل شد به پوچستانی
که حتی دیگر یک سراب سرسبز محض دل خوشی در آن نیست
گاه بس که سیاهی خفقان آور میشود
با خود می اندیشم این همه سیاهی ممکن نیست
شاید این منم که کور شده ام......!
محبوب من
روزها می گذرد و شب ها در پی هم روز می شود
ومن چون تک درختی تنها هنوز سایه به زیر پای خود گسترانیده ام
بی هیچ حرکتی
که در خاک خشک صحرا ریشه دوانده ام ...
مهربان خدای من
بی تو نفس ها را نفس می کِشیم و می کُشیم
غافل که تو مایه نفسی و
بی تو نفسی نیست که همه چیز قفس است ...
الهی
در دل شب باز فقط و فقط برای تو می نگارم
نه که مستحق آن باشی نه
که من محتاج نگاهت هستم
مرا در یاب ...
اغثنی یا غیاث المستغیثتین
..........................................
از همه عزیزانی که منتظرند باز مباحث عقیدتی و علمی را پیش بکشیم
شرمنده ام که چند صباحی ست روح و قلمم یارای آن ندارد...
خواستم بگویم یا فاطمه اشفعی لی فی الجنه اما عرق شرمم جاری شد
چقدر نمک خوردن و نمکدان شکستن
نه از روی ریا نه از روی شکسته نفسی و نه هیچ چیز دیگر فقط به عنوان درد و دل یکی از زایرانت این چند خط را می نگارم اگر نه می دانی که رویم سیاه تر از این است که سر بر در گهت بالا گیرم.
خانوم جان در شرایط مقبولیت زیارت خواندم که :
سفر به قصد قربت باشد
نیت خالص و دل صاف
و سفری به گناه نباشد
می دانم که رو سیاهی زایرانت را به لطف ستارالعیوبی خداوند نادیده می گیری اما من که خوب می دانم که هستم
بی ادبی من تا به امروز را در محضرت و در حریم مقدست ببخشای که خصلت کریمان بخشایش است.
زمستان بود هوا تاریک و شب سرد و دلم تنها
به سوی نا کجا آباد از درد تنهایی رهسپر بودم
نمیدانستم که اخر هر رهی راهزن دارد
امان از خامی و زهر جوانی کردن ها
دلم رفت از اینجا تا آن دورها دورها
طفلک می اندیشید آسمان آنجا
به رنگ ارغوان باشد و شاید سرخ
اما...
امان از خامی و زهر جوانی کردن ها