محبوب من
روزها می گذرد و شب ها در پی هم روز می شود
ومن چون تک درختی تنها هنوز سایه به زیر پای خود گسترانیده ام
بی هیچ حرکتی
که در خاک خشک صحرا ریشه دوانده ام ...
مهربان خدای من
بی تو نفس ها را نفس می کِشیم و می کُشیم
غافل که تو مایه نفسی و
بی تو نفسی نیست که همه چیز قفس است ...
الهی
در دل شب باز فقط و فقط برای تو می نگارم
نه که مستحق آن باشی نه
که من محتاج نگاهت هستم
مرا در یاب ...
اغثنی یا غیاث المستغیثتین
..........................................
از همه عزیزانی که منتظرند باز مباحث عقیدتی و علمی را پیش بکشیم
شرمنده ام که چند صباحی ست روح و قلمم یارای آن ندارد...
خواستم بگویم یا فاطمه اشفعی لی فی الجنه اما عرق شرمم جاری شد
چقدر نمک خوردن و نمکدان شکستن
نه از روی ریا نه از روی شکسته نفسی و نه هیچ چیز دیگر فقط به عنوان درد و دل یکی از زایرانت این چند خط را می نگارم اگر نه می دانی که رویم سیاه تر از این است که سر بر در گهت بالا گیرم.
خانوم جان در شرایط مقبولیت زیارت خواندم که :
سفر به قصد قربت باشد
نیت خالص و دل صاف
و سفری به گناه نباشد
می دانم که رو سیاهی زایرانت را به لطف ستارالعیوبی خداوند نادیده می گیری اما من که خوب می دانم که هستم
بی ادبی من تا به امروز را در محضرت و در حریم مقدست ببخشای که خصلت کریمان بخشایش است.
آنان که از کرده دیروز خود پشیمانند و می گویند: بالا رفتن از دیوار لانه جاسوسی چیزی جز اوج جوانی کردن و شور انقلابی نبود
بدانند:
چه دردیست در میان جمع بودن ولی در گوشه ای تنها نشستن
برای دیگران چون کوه بودن ولی در چشم خود آرام شکستن
برای هر لبی شعری سرودن ولی لبهای خود همواره بستن
به رسم دوستی دستی فشردن ولی با هر سخن قلبی شکستن
به نزد عاشقان چون سنگ خاموش ولی در بطن خود غوغا نشستن
زمستان بود هوا تاریک و شب سرد و دلم تنها
به سوی نا کجا آباد از درد تنهایی رهسپر بودم
نمیدانستم که اخر هر رهی راهزن دارد
امان از خامی و زهر جوانی کردن ها
دلم رفت از اینجا تا آن دورها دورها
طفلک می اندیشید آسمان آنجا
به رنگ ارغوان باشد و شاید سرخ
اما...
امان از خامی و زهر جوانی کردن ها